روز نامه باختر - عشق لازمهی استمرار حیات همهی موجودات زنده است به ویژه انسان بعنوان کسی که «بار امانت» عشق را از سوی خالق خویش از بن جان پذیرا شد.
بدون تردید در تمام پدیدههای جهان هستی، سیالهی عشق جاریست و در حکم خون در رگ و پی آن، روح عشق را میدماند.
با تساهل خود را از این تعریف جامع و کلی عشق، دور میکنیم و از عنصر یا به کلامی رساتر، از اکسیر عشق بعنوان یک رابطهی عاشقانه بین دو جنس مخالف، اما مکمل دو نیمهی ناقص و گمشده از پی هم، سخن در میان میآوریم.
در این مبحث میخواهیم از عشق، به معنای اخص کلمه، یعنی عشق ما بین همسر و در یک منشور وسیعتر و با قدمتی به درازنای خلقت انسان با نماد روشنی در پیکرهی «آدم و حوا» حدیث عشق را به نمایش گذاریم، زیرا پا نهادن به مراحل بالاتر عشق، به مفهوم عرفانی آن، تا زمانی که به قول عرفا، انسان ابتدا از روی پل عشق انسانی عبور نکند، قادر نیست به مدارج عالیتر عشق، دست بیابد.
فروغی بسطامی بیجهت نگفته است:
وجود آدمی از عشق میرسد به کمال
گر این کمال نیابی، کمال نقصانست
بنابراین اولین پله برای ملاقات با معشوق ازلی، این است که ابتدا آدم در دبستان معشوق انسانی، ثبت نام کند، سپس با آموزش الفبای عشق، آشنایی حاصل نماید. همین که وجود تاریکش از پرتو پرفروغ عشق، روشنایی گرفت آنگاه میتواند عاشقانه با معبود ازلی خویش به ترنم نشیند. همانگونه که لسانالغیب حافظ سروده است:
ثواب روزه و حج قبول، آن کس بُرد
که خاک میکدهی عشق را زیارت کرد
اما متأسفانه به دلایل عدیدهای، معمولاً این همدلی و هم زبانی «عاشق و معشوق» در فصل خاص خود حادث نمیشود. به عبارت دیگر، درصد ناچیزی از رابطههای عاشقانه، از لحاظ بعد زمانی که مرد و یا زن قصد تشکیل خانواده را دارند، چراغ رابطهها با عنصر عشق روشن نمیشود! به این معنا که زن و مردی بعنوان همسر و شوی، جفت گمشدهی خود را پیش از ازدواج پیدا میکنند، هرچند ممکن است این رابطهی عاشقانگی، پس از تزویج رخ بنمایاند، معالوصف این اتفاق میمون در کمترین شکل آن، به وقوع میپیوندد!
اما حسن اتفاق در این است که این جفتیابی عاشقانه در همان سپیده دم طلوع آفتاب ازدواج بر سپهر دل نقش زند! تا در ادامهی راه، مرغ دل در آسمان اقلیمی دور از آسمان خانواده، با همنشین دلبرانهی معشوق ذهنی خود نباشد! هرچند به تصور «ادیب صابر ترمذی»:
گویند که هرچیز به هنگام بُوَد خوش
ای عشق چه چیزی که خوشی در همه هنگام؟
خلاصهی کلام اینکه: تعداد زیادی از زنان و مردان در فصل مناسب یا به هنگام- بنا به دلایل خاص اجتماعی- این شانس را پیدا نمیکنند با کسی زندگی مشترک را آغاز نمایند که از پیش طعم شیرین و دلفریب عشق را بچشند!
رشتههای پیوند دو دل نا آشنا با حلاوت عاشقانگی البته به مسائل و موضوعات دیگری مربوط میشود که بررسی و کالبدشکافی آنها در حوصلهی بحث روحپرور عشق نیست.
امکان دارد خیلی از پیوندهای مشترک زناشویی تا سالهای طولانی، حتی در ساحل تفاهم و دور از جار و جنجال، ادامه پیدا کند، ولی این زوجهای به ظاهر خوشبخت در زمرهی ناکامان عشق، از دنیا میروند! طوری که تا آخرین لحظات زندگی هرگز از دنیا و تصورات عشق و عاشقی، چیزی دستگیرشان نمیشود، (خارج از مبحث عشق، ضروری است مسئلهی بلهوسی و چشمچرانی که مقولهی آن کاملاً با کالای عشق تفاوت فاحشی دارد، از موضوع عشق جدا کرد!) زیرا بین عشق و خواهش نفسانی که ظاهرالامر با رنگ و لعابی از عشق چهرهی خود را به بلهوسان مینمایاند چنان فاصلهایست که میزان دوری این دو لطیفهی نهانی در مرکز دل، تنها با فاصلهی سال نوری میتوان بعد جدایی این دو شور و حال را با یکدیگر مقایسه نمود!
بنابراین با توجه به این نکتهی افتراق، وجود چند ویژگی بارز و ساده، عمق دریای عشق که همواره با تلاطم و امواج دلفریبانهای همراه است با لایههای کم عمق هوسرانی که سراب شهوت را در ذهن تداعی میکند، کاملاً قابل تشخیص است!
عشق به معنای پیروی کردن دل از جوشش ملکوتی فطرت دو انسان به عنوان گم شدگانی که در جهان ناسوت به یکدیگر میرسند!
قطع و یقین عشق در عین شورمندی و سرمستی و از خود بیخود شدن با عقلانیت، خرد ورزی و دگرگونی روانی از جنس عرفانی آن برخوردار است! یعنی «عاشق و معشوق» امکان ندارد به منظور رسیدن به یکدیگر و به زبان شاعرانه «وصال» دست به عمل و امری بزنند که بوی مشمئزکنندهی رسوایی و خار خلیدن به پای یار از آن کنشها و واکنشهای غیرمعقول به مشام برسد و یا دامن عقل را بخراشد!
عشق با تمام شوریدگی دل، عاشق و معشوق را به نوعی آرامش دل میرساند این دو از ندیدن و هجران و مفارقت یکدیگر، اندوهبارند و به محض برقراری دیدار، غم دل را فراموش میکنند. ناز یکدیگر را خریدارند، بهانههای ساده و پیش پا افتادهای، پیش میکشند تا لحظات بیشتری از گذر عمر را در کنار هم سپری نمایند. این با هم بودن اگر در عالم بیداری امکانپذیر نباشد، به عالم رؤیا و خوابهای شبانه راه پیدا میکند.
با آمدن پاییز جدایی و پژمردگی گلهای عشق به گفتهی مولانا: «بوی گل را از گلاب میجویند» بدین معنی افراد دلباخته به هر چیزی که به طور مستقیم و غیرمستقیم میتوانند وجود خیالی معشوق را در ذهن عاشق تداعی کنند، عشق میورزند. با شنیدن نام دلدادهی خود از زبان دیگران، صدای یک ترانه خوان، متن شعر یا داستانی که در آن یکی از واژهها، نام معبود را یادآور میشوند برایش لذتبخش است این زنجیرهی تداعی معانی حتی روی اسامی محصولات غذایی، پوشاک، تابلو مغازهها و نام کوچهها و خیابانها نیز سرایت پیدا میکند.
شایان ذکر است این نوع شیفتگی بیشتر در حالاتی حادث میشود که عاشق به هر دلیلی قادر نیست به آسانی به آستان معشوق دسترسی داشته باشد بلکه این حس عاشقانگی صرفاً در عالم خیال پدیدار میشود. یعنی عاشق در زمانی که دست و پایش از همه جا بسته است و احساس میکند، عاشق کسی شده است که معشوق برایش در حکم «میوهی ممنوعه» است طبعاً کیفر و مجازات نزدیک شدن به این میوهی بهشتی [به قصد خوردن و چشیدن] هبوط از فردوس برین است.
قدر مسلم هر حرکت نابجا و هر کنش به اصطلاح منجر به کامروایی از دامن یار ممکن است او را به مسیری کشاند که «شیخ صنعان» را به دام رسوایی سوق داد! یا این که هراس از بدنامی و پرهیز از انگشتنمایی عام و خاص به یقین عاشق دلخسته را به راهی هدایت میکند که «داش آکُل»وار، با طوطی دل همنوا و هم قفس شود و راز دل را تنها با این پرندهی خیالی به گفتگو نشیند.
همنوا با حافظ:
چون من خیال رویت جانا به خواب بینم
کز خواب مینبیند چشمم به جز خیالی
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوش باش زان که نبود این هر دو را ، زوالی
آن دم که با تو باشم یک سال هست، روزی
وآندم که بی تو باشم، یک لحظه هست، سالی
ذهنگرایی عاشقانه در مبحث تداعی معانی و علم روانشناسی یعنی هر نشانهای که بتواند یاد یار را در تخیل عاشق زنده کند، به مصداق حکایت مجنون است که میگویند: «این عاشق صدیق برّهای از گلهی خود را به دو صیاد که آهویی شکار کرده بودند، میدهد و حیوان را آزاد میکند، زیرا [چشمان] آهو برای او یادآور [چشمان] لیلی بوده است.» (نقل از کتاب اغانی ابوالفرج اصفهانی- جلد دوم صفحهی ۱۰)
حزین لاهیجی در این باب سروده است:
همه جا جلوه گه لیلی صحرایی ماست
هر کجا چشم غزالیست سیه، خانهی اوست
در کتاب «روضهی خلد» اثرمحمد خوافی به کوشش حسین خدیو جم، ص ۹۲ این قصه، در نمای زیر به تصویر کشانده شده است: «مجنون در بادیهای میگشت، آهویی را پای در بند دید، نظر کرد چشم او با چشم لیلی میمانست، پایش بگشاد و خود در بند شد، صیاد گفت: چرا چنین کردی؟ گفت صید منم، او صیاد بود»
ناگفته نماند تداوم عشقهای ذهنی همواره در قیاس با عشقهای آشکار برای عاشق ذهنپرست پیوند ناگسستنیتری در سرشت خود دارند. ذهنپرست در ردیف بتپرستی است که در عالم تنهایی در بتکدهی دل، جمال معشوق را به نیایش و نجوا مینشیند به ویژه زمانی که معشوق نیز به خاطر معذورات خاص اخلاقی نتواند پرتو چراغ رابطه را آنطوری که عاشق انتظار دارد، روشن نگه دارد.
خلاصهی کلام، در این مقال قصد نگارنده از عشق ذهنی این است که هیچ رنج و ملالی دردناکتر از آن نیست که انسان در شرایط و اوضاع و احوالی، گمشدهی خود را پیدا نماید و دل در گرو عشق کسی بگذارد که تمام درهای وصال به روی او بسته باشد! یعنی به خاطر وضعیت خاص خانوادگی و اجتماعی عاشق نتواند برای رسیدن به مقصد، گام از گام بردارد. اینجاست که اگر شدت دلباختگی به مرزی برسد و خیمهی عشق بر صحرای دلش سایه افکند و با گذشت زمان به جای فراموشی، وجود معشوق فضای ذهن او را تصرف کند، به تدریج این عاشق دلریش به ذهنگرایی متوسل میشود و در عالم خیال و توهم چنان غرق میشود که تصویر دور از واقعیت معشوق، ملکهی ذهنش میشود و هر روز دامنهی این جمالپرستی گسترش پیدا میکند.
در این مرحله تنها پنجرهای که در عالم واقعیت او را به دیدار معشوق به شوق میآورد، دریچهی چشم است و لحظهی دیدار! و در این میانه اشارتهای ابرو، بالاترین درجهی ریشتر زلزلهی دل است که در عین ویرانگری، آب حیات است و بقای زندگی! و اینجاست که عاشق خیالپرست جمال یار، حافظ وار نعرهی مستانه سر میدهد:
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را از این خوشتر نمیگیرد
عاشقانی که تنها در عالم خیال، معشوق ذهنی خویش را پیاله نوش هستند از بن دندان و جان همواره خواب شبانه را عاشقانه به پیشواز میروند تا در جهان خواب، آنچه را که در عالم بیداری دست نیافتنی است، مالک شوند و این تملک رؤیایی به قدری برایشان دلانگیز و دلربا و دلنشین است که حد و حدودی برای آن نمیشود تصور کرد!
خواب شبانهای که در آن فقط قَمرِ وجود معشوق جلوهگری میکند، آرزوی عاشق این است که هیچگاه از چنین خواب خوشی، بیدار نشود، اما افسوس که این حریر خوش نقش و نگار جمال یار در عالم خواب با قیچی دو دَمِ بیداری به ناگاه پاره میشود و طعم تلخ حسرت، کامکاری و کام را از دل او بر میچیند!
به سرودهای از شاعر معاصر «کمال جندقی» گوش دل میسپاریم:
در خواب خوش ای شمع شب تیرهی عاشق
از دور شبیه قد و بالای تو دیدم
بر دل بنمودم که «صدایی بزن او را»
آنگونه زد از شوق که از خواب پریدم
در ادامه مقاله، به عاشقان راستین فرشتهی عشق و به شهیدان راه عشق که سرّ نگهدار عشقند، هدیه میشود. بهاعتقاد عرفا و حدیث مشهور:«هرکه در جاذبهی عشق آویزد و با لطایف عشق آمیزد و در آن طریقه، عفت و کتمان پیش گیرد، چون بمیرد شهید میمیرد».
به هر تقدیر:
بی مژدهی وصال، نخیزد شهید عشق
صدبار اگر فرشتهی رحمت ندا کند
(غیرتی شیرازی)
مطلب دیگر اینکه روند ذهنگرایی عاشقانه در بیشتر موارد در حیطهی روان افراد به مراتب قویتر عمل میکند. درچنان حال و هوایی عاشق ذهنگرا در برابر معشوق، بیشتر به نفس عشق، عشق میورزد تا خود معشوق، زیرا آگاهانه و به خوبی میداند موانع اجتماعی و اخلاقی راه وصال و رسیدن به معشوق را به روی او بسته است، گویی
این دسته از دلباختگان آنچه را از عشق خواستار هستند تنها سوز عشق است و جالب این است که چنین شور و شرر عشقی صرفاً در حول و حوش یک معشوق
واقعی دور میزند!
حافظ این رند خرابات چه خوش گفته است:
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
که مردهایم ز داغ بلند بالایی
«مجنون قیس بنی عامر» مَثَل اعلای کسی است که سوز عشق را بر وجود فیزیکی معشوق رجحان میدهد.
در کتاب «حالات عشق مجنون» تألیف «جلال ستاری» از قول «ابوالحسن علیبناحمد» معروف به ابنالقضاعی ص ۵۹۸ مینویسد: « مجنون بنی عامر را به خواب دیدند، گفتند خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت مرا بیامرزید و گفت ترا به قیامت حجت کنم بر مدعیان محبت من، ازیشان چندان راستی خواهم که ترا تنها در کار لیلی بود». ص ۳۵۱
به طور کلی عاشقانگی در ذهن نسبت به معشوق چنان فضای ذهن را فرا میگیرد که اتحاد عاشق و معشوق و عشق، درونی شده و این یعنی، استغراق و فنای عرفانی در عشق، اینجاست که عاشق دیگر بدون دیدن یار، همه جا معشوق را در آینهی دل میبیند و همواره با خیال و یاد وی سرمست است.
عینالقضات همدانی در کتاب لوایح ص ۴۶در این باب گفته است: «عشق چون به کمال رسد، عاشق از معشوق گریزان شود، زیرا که داند که در ظهور او ثبور [به معنی هلاکی، عذاب، زیان] این بود».
مولانا در کتاب فیه ما فیه ص ۱۶۹ از این که مجنون در استغراق لیلی چنان محو جمال معشوق بود که نیازی نمیدید تا لیلی را به چشم بیند و سخن او را به گوش شنود، مینویسد: «مجنون خواست که پیش لیلینامه نویسد، قلم در دست گرفت و این بیت گفت- در اینجا به معنی بیت اشاره میشود- :
خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست و ذکر تو در صمیم جان جای دارد، پس نامه پیش کی نویسم چون تو در این محلها میگردی؟ قلم بشکست و کاغذ بدرید».
اهلی شیرازی این معنی و حال را در بیت زیر چنین آورده است:
هرجا که بنگری رخ او در تجلی است
مجنون اگر شوی، همه آفاق لیلی است
(نقل به مضمون، منبع پیشین- جلال ستاری ص ۳۶۳)