موتور برق" و "بیدآبادی ها ...


حیات غرب - گروهی از ریش‌سفیدان روستای بیدآباد به شهر رفتند و برای روستا موتور برق خریدند. موتور را که به روستا آوردند، دربارۀ محل استقرار موتور اختلاف پیدا کردند. هنوز این اختلاف، حل نشده بود که یکی گقت:

این دستگاه با نفت کار می‌کند. حالا نفت آن را از کجا بیاوریم؟

کناردستی او گفت: بی‌سواد! موتور برق با بنزین کار می‌کند، نه نفت.

سومی گفت: نخیر. من دیده‌ام که در این موتورها گازوئیل می‌ریزند.

جوان‌ترها کنجکاو شده بودند که اصلا این دستگاه عجیب و غریب، چگونه نفت یا بنزین یا گازوئیل را به برق تبدیل می‌کند.

یکی گفت: با نفت یا بنزین یا آب یا هر چیز دیگری کار می‌کند، مهم نیست. هر کجا هم که دوست دارید، ببرید؛ فقط باید جایی باشد که باران نخورد؛ چون زنگ می‌زند.

یکی خنده‌کنان گفت: چرا زنگ بزند؟ مگر آهن است که زنگ بزند؟ این موتورها را از فلزهای ضد زنگ می‌سازند.

یکی از میان جمعیت گفت: فلز ضد زنگ هم مگر داریم دیوانه؟

گفت: بله که داریم. مگر درِ خانۀ شما که فلزی است، زنگ می‌زند؟ همان صدا گفت: نادان! درِ خانۀ ما آهنی است و اگر زنگ نمی‌زند، به خاطر رنگی است که به آن زده‌ایم.

کدخدا برای این که دعواها بخوابد، گفت: موتور را روی بام خانۀ ما می‌گذاریم و پلاستیکی هم روی آن می‌کشیم که باران نخورد. برای سوخت آن هم از حسن‌آبادی‌ها که قبل از ما موتور برق آوردند، می‌پرسیم.

معلم مکتب‌خانۀ روستا گفت: چی؟ برویم از حسن‌آبادی‌ها بپرسیم که شما در موتورتان چی می‌ریزید؟ می‌خواهم صدسال دیگر برق نداشته باشم که حسن‌آبادی به من بگوید باید چه بکنم و چه نکنم!

کدخدا گفت: پس چه کار کنیم؟ گفت: یک بار بنزین می‌ریزیم، یک بار نفت، یک بار گازوئیل، تا ببینیم با کدام کار می‌کند؟ محبعلی، بیلش را محکم به زمین زد و گفت: ما برای این موتور پول دادیم. اگر نفت بریزد و آتش بگیرد، چی؟

القصه، این گفت‌وگو تا نیمه‌های شب طول کشید و مردم، آن شب را هم بدون برق گذارندند. فردای آن روز هم بحث‌ها ادامه یافت و چند بار هم زد و خورد شد. یکی دو نفر هم فحش‌های آب ‌نکشیده روانۀ هم دیگر کردند. ناگهان کدخدا گفت: هیچ کس حرف نزند. هر چه من گفتم، بگویید چشم. هیچ کس نگفت چشم.

کدخدا هم ناراحت شد و قهر کرد. رفت و در خانه‌اش نشست؛ اما صدای مردم را می‌شنید که به جان هم افتاده‌اند. کم‌کم صدای ناله و استغاثه شنید. خواست بیرون بیاید، ترسید.

دو سه روز گذشت و هنوز برقی در کار نبود. کدخدا در خانه نشسته بود و بیرون نمی‌رفت. روز چهارم زن کدخدا به او گفت: حالا فرض کنید که موتور را راه انداختید. شما که هنوز خانه‌ها را سیم‌کشی نکردید. آه از نهاد از کدخدا بلند شد. دوباره مردم را جمع کرد که مسئلۀ سیم‌کشی را بگوید. نیمی از مردم نیامدند؛ عده‌ای هم که آماده بودند، با قمه و چاقو آمده بودند که اگر دعوا شد، کم نیاورند.

کدخدا، اوضاع را که دید، گفت: کار مهمی نداشتم. فقط خواستم بگویم این موتور نعمت خدا است، آن را ضایع نکنیم. بعد دست کرد در جیبش و گفت: این شعر را دخترم برای موتور برق گفته است. شعر را که خواند، مردم پراکنده شدند؛ اما هر کس که کوره‌سوادی داشت، شروع کرد به شعر گفتن دربارۀ برق و موتور برق. هر شب زیر نور فانوس جمع می‌شدند و شعرهایی را که برای برق و موتور برق گفته بودند، برای هم دیگر می‌خواندند. گاهی هم سر قافیه و ردیف و مضمون شعرها با هم نزاع‌های ادبی و علمی می‌کردند. بازار بحث فنی دربارۀ سیستم موتورهای برق هم گرم گرم بود. برخی بیشتر می‌دانستند و برخی کمتر. آن هایی که بیشتر می‌دانستند، برای آن ها که کمتر می‌دانستند، سخنرانی می‌کردند. گاهی هم جزوه‌هایی را در میان مردم پخش می‌کردند.

خلاصه؛ کار بیدآبادی‌ها این شده بود که روزها سر جنس و سوخت و فناوری و جایگاه و اهمیت موتور برق با هم دعوا کنند و شب‌ها سر قافیه و ردیف و وزن شعرهایی که برای موتور برق گفته بودند، یا شیوه تولید برق در این موتورهاجنگ کنند.

مسئله بیدآبادی ها، این جوری لاینحل شد.

راستی شما آدرس بیدآباد را می دانید ؟

اضافه کردن نظر

کد امنیتی
تازه سازی