کودکان کار در ظلمت شب چله

 

 

 

باز هم شب چله و آیینی برآمده از هزاران هزار سال پیش به یادگار از نیاکان نیک اندیش، به گونه ای که 'فریدون جنیدی' یکی از شاهنامه پژوهان کشور می گوید: عده ای به اشتباه می گویند شب چله، جشن زایش خورشید است؛ در حالیکه چنین نیست و شب، در شب چله در نهایت تیرگی خویش است.

وی می افزاید: نیاکان ما در هفت هزار سال پیش به گاه شماری خورشید دست پیدا کردند و با تفکر و تأمل دریافتند که نخستین شب زمستان، بلندترین شب سال است؛ پس، طولانی ترین شب سال را با شاهنامه و حافظ و نیایش بیدار می مانیم تا شاهد فروغ خورشید باشیم.

نمی دانم چرا دلم برای آجیل های چند ده هزار تومانی شب چله لک نزده، و برای هندوانه هایش دلتنگ نیست و شیرینی شیرینی هایش از همین الان دل زده می کند؛ شاید مطلبی با این مضمون که هر انسان زیر 18 سال که به منظور کسب درآمد به فعالیت اقتصادی و یا مشاغل کاذب اشتغال داشته باشد ' کودک کار' نامیده می شود؛ کودکان کار که در زمینه های مختلف تولیدی و خدماتی و یا مشاغل کاذب به کار مشغولند، ضمن محرومیت از حقوق اولیه انسانی، حق آموزش و سلامت جسمی و روانی، در معرض انواع آسیب ها و خشونت های روحی و جسمی قرار دارند، موجب بروز چنین حسی شده بود.

ایده ای نو از یک دوست شیفته موسیقی، با عنوان '40 لبخند زمستانی' سبب شد تا در آستانه شب چله آیین هایمان همراه شویم، تا او 40 بسته کوچک آراسته با انار و شیرینی و آجیل را به 40 کودک کار هدیه کند.

اگرچه ایده این دوست در راستای دریافت حسی برای خلق آهنگی نو انجام می شد؛ اما می خندید و می گفت : شاید بشود در آستانه یک جشن آیینی، دست به کاری زد که 40 غصه سرآید.

شب تیره بود؛ سرد و بارانی و سایه نورهای مدام آویخته بر درختان کاج و مغازه ها در سنگفرش خیس خیابان، به زرد نقش های نقاشی می مانست که همگام شدیم؛ و نخستین کودک ' آرمان ' 9ساله بود که انگشتان سرخ شده پایش بر اثر سرما از هلال جلو دم پایی آبی اش دماسنج سرما بود؛ و دانستم گاه مهربانی چه نزدیک است و سرما تنها بهانه ایست برای غفلت ...

لباسش بی رنگ و رو اما گرم بود؛ شاخه گلی سرخ با روبانی سفید در دست داشت و تکه نانی در دست دیگرش و جنبش ماهیان آکواریوم را در مغازه ای ابتدای خیابان قلمستان ورانداز می کرد و دوستانش کمی آن طرف تر در میان بولوار ثانیه های چراغ سبز را می شمردند تا قرمز شود.

رخ شیرین آرمان کوچک ، سرخی انار را که دید به لبخند شکفت؛ و نخستین لبخند گرم زمستانیمان رقم خورد.

اگرچه آرمان با دیدن دوربین ترسیده بود و به هیچ وجه اجازه نداد حتی در لنز دوربین باز شود؛ اما آنگاه که در مقابلش زانو زدم تا چشم در چشمان خسته اش بیاندازم، انگار اعتمادش جلب شد و معصومیت نگاه پر سووالش قابلیت ثبت ابدی در ذهن را داشت.

آرمان لکنت زبان داشت و گفت: پدرم مرده و با مادر و سه خواهر و برادر دیگرم در محله معلولان رشت زندگی می کنم.

واژه ها از زبان آرمان اگرچه با سختی تلفظ می شدند اما قدرت کلامش گیرا بود، می گفت: درس نمی خوانم و ساعت 10 صبح دو شاخه رز می خرم و تا هر زمان که گلها را بفروشم به خانه نمی روم.

گلی که در دست داشت، طبیعی بود اما دیگر دوستانش رزهای مصنوعی می فروختند؛ و آرمان می گفت : زیبایی گلهای طبیعی را دوست دارم و هیچوقت سراغ گلهای مصنوعی نمی روم.

مردی رهگذر ساکن همان حوالی، شاهد ماجرا شد و به گونه ای مسوولانه تاکید کرد: این ها همیشه اینجا هستند؛ صبح با ماشین می آورندشان و شب همان وانت پی شان می آید و آرمان با نگاهی مشوش گفت 'من جزوشان نیستم.'

آرمان کوچک تازه اعتمادش جلب شده بود که از او خواستم مرا به خانه دعوت کند ، اما برای این دعوت دلیل خواست و وقتی متوجه شد خبرنگار هستم؛ گره به پیشانی انداخت و خواست بسته شب چله را پس بدهد، و با قاطعیت گفت: نه! شما ما را تحویل می دهید.

اصرار نکردم و از او شب چله را پرسیدم، هیچ نمی دانست؛ و حتی شب چله را به 'یلدا' هم نمی شناخت؛ گویا شب برایش تنها ظلمات بود و خواب ...

مسیر را تا چهار راه حافظ ادامه دادیم و پسرکی دیگر - 12 تا 13 ساله - دستمال کاغذی می فروخت و دو گام پایین تر از چهار راه اداره کل بهزیستی گیلان بود و او نیز بشدت از این نام واهمه داشت.

حس می کردم آرمان و دوستانش همه آنچه را می خواستم گفته بودند و دیگر نپرسیدم؛ اجاره ها بسیار بود، درس نمی خواندند، باید کار می کردند تا زندگی بگذرد و ... تا شاید فردا فروغ خورشیدشان رخ بنماید.

استاد ' علی اکبر مرادیان گروسی ' شاعر و پژوهشگر گیلانی می گوید: صحبت حکام ظلمت شب یلداست ، نور ز خورشید خواه بو که برآید (حافظ).

وی ادامه می دهد: پیچیدگی های امروز نبود و زندگی خیلی ساده بود این همه تجمل و تشریفات نبود هرکس در فراخور حال خود خشکباری مهیا می کرد و در مناطقی که میوه انگور فراوان بود، دوشاب درست می کردند و در کوزه می ریختند و در شب چله یا با برف می خوردند و یا با کنجد و گردو مخلوط می کردند که معجونی بود با طبع گرم که همین الان هزار بار از هله هوله های امروز سالم تر است.

وی اظهار کرد: جشن شب چله، جشن بزرگ داشت دانش در دوران باستان بوده و ایرانیان در هفت هزار سال پیش، به گاه شماری خورشیدی دست پیدا کردند و دریافتند که نخستین شب زمستان بلندترین شب سال است.

اما اگر شب چله نمادی از پاسداشت دانش است، پس امروز برای کودکان کار چگونه تعریف می شود؟ آرمان و دوستانش که به مدرسه نمی رفتند...


ایرنا

 

 

 

اضافه کردن نظر

کد امنیتی
تازه سازی